من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان که مرآن راز توان دیدن و گفتن نتوان

که شنیده است نهانی آید در چشم؟یا که دیده است پدیدی که نیارد به زبان؟

یک جهان راز درآمیخته داری به نگاه در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان؟

چون به سویم نگری ، لرزم و با خود گویم که جهانی است پر از راز

به سویم نگران بس که در راز جهان خیره فرو ماندستم شوم از دیدن هم راز جهان،

سر گردان یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست نرود از دل من تا نرود از تن،

جان چو شدم شیفته روی تو از شرم مرا بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

من فرومانده در اندیشه که ناگاه

نگاه جست از گوشه ی چشم من و آمد به میان در دمی با تو بگفت:

آنچه مرا بود به دل کرد دشوارترین کار

به زودی آسان تو به پاسخ نگهی کردی و در چشم زدن گفتنی

گفته شد

و

بسته شد

آنگه پیمان من بر آنم که یکی روز رسد در گیتی که برافکنده شود کاخ سخن را بنیان

در نگاهی همه گویند به هم راز درون وندر آن روز رسد دور سخن را پایان

به نگه نامه نویسند و بخوانند سرود هم بخندند و بگریند و بر آرند فغان

بنگارند نشان های نگه در دفتر تا نگه نامه چو شه نامه شود جاویدان

خواهم آنروز شوم زنده و با چند نگاه نامه در مهر تو پردازم و سازم دیوان