بگو چکار کنم ؟ـــ جای من اگر باشی ــ؟؟

ــ درخت یخ زده در باغ و بی ثمر باشی

حساب سود خودت را نکرده ای آن وقت

برای آدم و عالم فقط ضرر باشی!؟

بخواهی آب و درخت و پرنده باشی و صبح

بجاش سنگ/فلاخن/قفس.../تبر باشی

پرندگی که نباشد پرنده می میرد!

اگر چه صاحب هر جور بال و پر باشی!!

چطور در قفس تنگ می شود رقصید؟

چطور عاشق پرواز مستمر باشی؟

ــ تو میتوانی از آن شهر ساده دل بکنی٫

که توش عاشق و درگیر یک نفر باشی؟

برای خاطر ((اویی)) که دوستش داری

نخواهی و...  نشوی! یا که مختصر باشی؟!!

کدام دست برای تو آب خواهد ریخت؟

کدام زن وقتی که در سفر باشی؟

نمی شود که تو تا آخر سفر هر جا ٫

که خواستی برسی ...باز دربدر باشی

که هر چه فاصله ها  را قدم قدم ...کمتر

از اولین قدمت هم غریب تر باشی

خدای من ...چقدر سخت! نه! نمیخواهم !!

تو وارث همه ی داغ این جگر باشی

 

 

دیگر از این سکوت بی پایان باز از لحظه های تکراری
مثل ابر بهار می بارم شده ام لایق گرفتاری
از تو ای نازنین تو ای رعنا داشتم یک سوال راحت باش
من به یادت همیشه می باشم ذره ای هم تو دوستم داری؟؟؟


با نگاه محبت آمیزت زندگی روح تازه ای دارد
مردنم واقعیت محض است به فراموشیم که بسپاری
تو اگر قصد کشتنم داری ضامن این تفنگ ازاد است
سه ودو یک شمارش معکوس ومنم منتظر که بشماری

خوب بنگر نگاههای من ظاهرا خشمگین و خصمانه است
در درونم هزارها نیرو از تو هی می کند طرفداری
عاشق غربتم غریبم من درددلهای من فراوانند
بی تو پوچم بمان تو پیش من وبخوان نغمه های دلداری....

 

 

پر باز کن کبوتر خوشبخت من برو

اما همینکه خسته شدی یاد من بیفت.

 

تلخ است این ترانه و تلخ است کام من

بنویس فصل های جـنون را به نام من

بنویس ابر،هر چه که بــاران برای تو

بنویس باد،هر چه که طوفان به بام من

بــنویس تا بخـــواند و بی تاب تر شود

دنیـــــــای بـادوام تــو و بـی دوام مـن

حق با توبود،عمر خوشی ها درازنیست

فرصت نشـــــد تمام تو باشد تمــام من

فرصــت نــشد که با تو خداحافظی کنم

قسمت نشد که سهم تو باشد ســلام من.

 

 

خودت دیدی! تمام حرفها و غصه هایم ختم شد با خنده های تو!

برای توست این «هفتاد من» ... تفصیل و اظهار نظرهایم

....

کسی که اول بازی خودش را کشته چیزی هم ندارد! پس

به رویش هم نیاورده است اینجا حاصل سود و ضرر هایش

دوباره چشم هایم را ببندم! حرفهایم را نگویم؟؟؟ ... چشم!

به پایان می رسد با چشم های بسته پایان سفرهایم...

.....

خودت میدانی

امیّد کمی دارم ...

ولی می بیندت یک روز!

همانطوری که چشمش باز شد یعقوب با پیراهن دست پسرهایش!!!