دلم گرفته از این واژه های سرگردان

از این ترانه غمگین و خسته و گریان

 

که زاده می شود اما نمی نویسم من

که خسته ات نکند درد عشق بی درمان

او برای همیشه دیر کرده است

آیینه پرسید که چرا دیر کرده است

نکند دل دیگری او را سیر کرده است

خندیدم و گفتم او فقط اسیر من است

تنها دقایقی چند تأخیر کرده است

گفتم امروز هوا سرد بوده است

شاید موعد قرار تغییر کرده است

خندید به سادگیم آیینه و گفت

احساس پاک تو را زنجیر کرده است

گفتم از عشق من چنین سخن مگوی

گفت خوابی سال‌ها دیر کرده است

در آیینه به خود نگاه می‌کنم ـ آه

عشق تو عجیب مرا پیر کرده است

راست گفت آیینه که منتظر نباش

او برای همیشه دیر کرده است

 من قصه نمی دانم،

من نامه نمی خوانم من آنچه که می دانم،

از عشق تو می دانم من آنچه که می خوانم،

از چشم تو می خوانم من قصه عشقت را،

خوانده ام هزاران بار در خواب و بیداری،

تکرار کنم هر بار من با تو عجین گشتم،

در خلوت و تنهایی از نام تو پر گشتم،

ای شهره به زیبایی من موج رها گشته،

در ساحل تنهایی دنیا همه بر کامت،

ای سرو تماشایی با هر که سخن گفتم،

بیزار از این دل بود این کولی آواره،

خود باعث مشکل بود گفتی که دلت سنگ است،

پر کین سیه رنگ است گفتی دل بیمارت،

با ما به سر جنگ است من قصه آخر را،

از چشم تو میخوانم خواهی که روی زینجا،

این قصه نمی خواهم این قصه آخر را،

تکرار مکن با من حالا تو بگو جانا،

تو سنگدلی یا من؟!!

امروز صبح که از خواب بیدار شدی، نگاهت می کردم و امیدوار بودم که با من حرف بزنی، حتی برای چند کلمه ، نظرم را بپرسی.اما متوجه شدم که خیلی مشغولی، مشغول انتخاب لباسی که می خواستی بپوشی. وقتی داشتی این طرف و آن طرف می دویدی تا حاضر شوی فکر می کردم چند دقیقه ای وقت داری که بایستی و به من بگویی:سلام؛ اما تو خیلی مشغول بودی. یک بار مجبور شدی منتظر بشوی و برای مدت یک ربع کاری نداشتی جز آنکه روی یک صندلی بنشینی . بعد دیدمت که از جا پریدی. خیال کردم می خواهی با من صحبت کنی؛ اما به طرف تلفن دویدی و در عوض به دوستت تلفن کردی تا از آخرین شایعات با خبر شوی. تمام روز با صبوری منتظر بودم. با اونهمه کارهای مختلف گمان می کنم که اصلاً وقت نداشتی با من حرف بزنی. متوجه شدم قبل از نهار هی دور و برت را نگاه می کنی. تو به خانه رفتی و به نظر می رسید که هنوز خیلی کارها برای انجام دادن داری. بعد از انجام دادن چند کار، تلویزیون را روشن کردی. نمی دانم تلویزیون را دوست داری یا نه؟ در آن چیزهای زیادی نشان می دهند و تو هر روز مدت زیادی از روزت را جلوی آن می گذرانی؛ در حالی که درباره هیچ چیز فکر نمی کنی و فقط از برنامه هایش لذت می بری...باز هم صبورانه انتظارت را کشیدم و تو در حالی که تلویزیون را نگاه می کردی، شام خوردی؛ و باز هم با من صحبت نکردی. موقع خواب...، فکر می کنم خیلی خسته بودی. بعد از آن که به اعضای خوانواده ات شب به خیر گفتی ، به رختخواب رفتی و فوراً به خواب رفتی. اشکالی ندارد. احتمالاً متوجه نشدی که من همیشه در کنارت و برای کمک به تو آماده ام. من صبورم، بیش از آنچه تو فکرش را می کنی. حتی دلم می خواهد یادت بدهم که تو چطور با دیگران صبور باشی. من آنقدر دوستت دارم که هر روز منتظرت هستم. منتظر یک سر تکان دادن، فکر، یا گوشه ای از قلبت که متشکر باشد. خیلی سخت است که یک مکالمه یک طرفه داشته باشی.

 

خوب، من باز هم منتظرت هستم؛ سراسر پر از عشق تو...

به امید آنکه شاید امروز کمی هم به من وقت بدهی.