من پذیرفتم شکست خویش را

 پندهای عقل دور اندیش را

 

من پذیرفتم که عشق افسانه است

 این دل درد آشنا دیوانه است

 

می روم شاید فراموشت کنم

با فراموشی هم آغوشت کنم

 

می روم از رفتنم دل شاد باش

از عذاب دیدنم آزاد باش

 

گرچه تو تنها تر از من می روی

آرزو دارم تو هم عاشق شوی

 

آرزو دارم بفهمی درد را

 تلخی برخوردهای سرد را 

از صبح علی الطلوع آمده ام و نشسته ام به انتظار!
هی زاغ تو را چوب میزنم
می خواهم ببینم هنوز در یادت مانده ام یا نه!
ظهر میشود به جواب نمیرسم ....
عصر شد.... شب شد.... فردا صبح شد و دیدم خبری نیست!
نه در یادت بودم، نه در خاطرت و نه حتی در کنجکاوی های روزمره ات!
حتی نیامدی ببینی اینجا بال بال زدنم تمام شده یا نه!
حتی نخواستی بدانی هنوز درد عشــــق میکشم یا نه! مشق عشــــق مینویسم یا نه!
فرقی هم نمیکند برایــت، برای خداست که رج میزنم این خانه را، یا برای -تو-، یا برای این دل خانه خرابـــــ !
من هم برایم فرقی نمیکند،
فرقی نمیکند بیایی، نیایی، حواس دلت اینجا باشد، نباشد..... بخواهی ام، بخوانی ام یا نه!
فرقی نمیکند....
اگر فرق میکرد که هی و مدام نمی آمدم سرک بکشم ببینم دلت بند جایی، کسی، خانه ای شده یا نه!