تو بگو من بنویسم

بگو چه چیزی هنوز خوشایند توست؛

بگو تا من بنویسم

بگو از کدام روز بنویسم؛

بگو تا من بنویسم

از روزهایی که نبودم؟

از روزهایی که نبودم و تو از سقف و دیوار و اتاق متروک خودت گفتی و من ندیده باور کردم...

از روزهایی که نبودی

از روزهایی که نبودی و انگار بودم و فرقی با نبودن نداشتم

از روزهایی که بعدا می‌آید؟

این روزها را بارها سعی کردم بنویسم، چه آن موقع که به میل هر دویمان بود، که حالا که به میل تو خواستم بنویسم و یا به میل خودم و نشد، و نشد و نشد...

بگو اگر می‌خواهی از همه دوست نداشتن‌ها و عاشق نشدن‌ها که دیگر خیلی هم لوس نیستند بنویسم

بگو از همه حرف‌های روزمره دنیا بنویسم

بگو تا من بنویسم

تو که نمی‌گویی تا بنویسم،بگو تا به همان زبان تو حرف بزنم

بگو از همین صبح‌های معمولی که با خمیازه، یاد رختخواب و صدای ساعت‌های تو و چای نه خیلی شیرین شروع می‌شود حرف بزنم

بگو از همین روزهای هفته، رنگی هم نیستند، عاشقی هم ندارند، تو را هم برای من ندارند، از همین ها حرف بزنم

بگو از عصر روزهای برفی که جای من خالی نبود و جای خالی تو پر نشد حرف بزنم

بگو از همه صداهایی که در گوشم حرف می‌زند و هر چه بیشتر انگشتم در گوشم فرو می‌برم بیشتر صدایت را می‌شنوم حرف بزنم

بگو از صدایت که نمی‌شنوم حرف بزنم

بگو از یک زندگی کاملا معمولی، حرف بزنیم و بعد همین را زندگی کنیم...

 

تو که اصلا حرف نمی‌زنی

 

بگذار دوستت داشته باشم، بگذار رها، بی ترس، بی دغدغه، این روزها بی دلیل دوستت داشته باشم....
بگذار بی بودنت، بی نبودنت، بی داشتنت، بی نداشتنت، دوستت داشته باشم....
بگذار پاییز را به هوای سردی دی عاشق شوم، به هوای بودنت، حضورت... و بماند آغوش گرم تو
بگذار یادم برود اصلا روزی بوده که تو نبوده‌ای...  زندگی هم قشنگ تر می‌شود
بگذار با همه دوست نداشتنم هنوز چای که می‌نوشم، ، یاد تو بافتم
بگذار یادم نرود که  روزهای با تو طعم بستنی می‌داد و آرامش قهوه
بگذار بوی دریا، بوی باران، بوی کاج، بشوند بوی تو، یاد تو.... و تو محو شوی در همه این‌ها، با من
بگذار همیشه تو گل باشی و من شش دانگ حواسم را بزنم به نامت...
بگذار هنوز که هنوز است به پای چشمانت تو صبر کنم و نگو که من نگفتم که صبر کنی... و نگو....
بگذار بخوابم و خواب چشمان تو را ببینم و بیدار شوم با همان چشم‌ها، هنوز خیره، مهربان و دوست داشتنی...
بگذار شب را با لیمو، با آویشن، با نعنا، با زندگی سر بکشم، به یاد تو
بگذار عکست را قاب کنم، کنار شاخه‌های نرگس... اصلا شاید هم خود شاخه‌های نرگس.. بعد یادم برود نرگس را روزی 4 بار آب نمی‌دهند
بگذار از دستت بگیرم هر چه مداد داری و پاک کن، که خط نزنی مرا که پاک نکنی همه روزهای خوب هر دویمان را و بعد دستت را برای همیشه بگیرم
بگذار همه روزهایی که گذشت روزهایی که می‌آیند را خودشان بسازند، نه تو خط بزنی به روزهایی که می‌آیند، نه من دست بزنم به روزهایی که رفته‌اند..
بگذار دیوانگی‌های من برای تو باشد، برای چشم‌های تو باشد، برای صدای تو باشد، برای دست‌های تو باشد، برای خدای تو باشد، برای تو....