سکوت کردم و گفتی به خانه ات برگرد
به عصر ساده ی بعد از جوانه ات برگرد

خیال میکنی از من جوانه می ماند؟
برای بودنم آیا بهانه می ماند؟

قسم به حضرت چشمت عبور می کشدم
...که اشتیاق رسیدن به گور می کشدم


مرا بگو که به یادت هزار پاره شدم
اسیر پنجه ی قهر غمی دوباره شدم


دو باره بارش باران به حال باور من
هزار مساله اما اگر ...که در سر من


چگونه می شود اخر به سادگی نشکست؟
به خویش می رسی آری غبار ها که نشست


سکوت پنجره ها را به فال من بنویس
تمام درد قفس را به بال من بنویس


به خط خون بنویس از شکسته بالی من
بگو که گم شده دلداده ی خیالی من

 

تو در حوالی کوچی نگو که می مانی
نگو به فکر زمینی به فکر بارانی


نگو به آخر دنیا نمی رسد دل من
نگو! خبر که نداری کجاست مشکل من


من از شروع دو چشمت اسیر پایانم
اسیر بارش دردی به شکل بارانم


شکوه مردن من را ببین و قصه بگو
و ضربه خوردن منرا ببین و قصه بگو


نگاه اخر من را به خاطرت بسپار
بیا و نعش دلم را ز کوچه ها بردار


ببخش باقی من را... که ذره های مرا
به هیچ کس به ستاره نگو بهای مرا


نگو به خاطر یک اتفاق ساده شکست
عزیز من بنویس از خیال جاده شکست


نگو به هیبت بگو به اسم خودش
گذشت رفت و فنا شد به راه و رسم خودش


بگو که شاعر و تنها شبیه پنجره بود
بگو که عاشق باران سکوت پنجره بود

 تو هم با من نمانی

برو ، بگذار بازگردم

دلم میخواست میشد با نگاهت قهر میکردم

برایت مینویسم

آسمان آبیست

دلم تنگست

وچندیست

دارم با خودم ، با عشق می جنگم

اگر میشد برایت مینوشتم

روزهایم را

و سهم چشم هایم را

سکوتم را

صدایم را

اگر میشد برای دیدنت دل دل نمی کردم

اگر میشد

که افسار دلم را ول نمی کردم

دلم را مینشانم جای یک دلتنگیه ساده

کنار اتفاقی که شبی ناخوانده افتاده

همیشه بت پرستم

بت پرستی سخت وابسته

خدایش را رها کرده

بچشمان تو دل بسته

توهم حرفی بزن

چیزی بگو

هرچند تکراری

بگو آیا هنوزم مثل سابق دوستم داری؟