یه دختر کوچولو بود که لباسش توی گرما و سرما یکی بود.. بهش ترحم نمیکردم.. چون به آدمهای شاد نمیشه ترحم کرد  

گاهی ازش فال میخریدم و یه بارم بهش شکلات تعارف کردم برای همین منو میشناخت.. چند بار ازم پرسید ساعت چنده عمو ؟ و من ازش نمی پرسیدم فسقلی آخه تو ساعت و میخوای چیکار!؟ شاید بهش بر میخورد

یه بار تا منو دید اومد جلو .. سلام عمو.. تو کیفت چی داری!؟

بهش اخم کردم

عروسک داری!؟؟

نه

برام میخری؟

از معصومیتش خنده م گرفت.. باشه

راس میگی؟؟؟؟؟

حس کردم این قول و از چند نفر دیگه هم گرفته.. که خیلی خوش قول نبودن

معلومه! دفعه ی دیگه برات می یارم

کی؟

خیلی زود

خیلی ذوق کرد.. من بیشتر! چون حس کردم تمام رویا و آرزوی کسی خلاصه شده در داشتن یک عروسک و من میتونم آرزوی به این سادگی رو برآورده کنم!!!  چندتا آرزو به این سادگی میشناسی که بتونی برآورده کنی ؟

چند روز مریض بودم و بیرون نمیرفتم.. تا اینکه یهو یاد دخترک افتادم! در اولین فرصت رفتم سراغش.. تو مسیر به جای همیشگی سر زدم..معمولا مینشست روی جدولای کنار خیابون.. و به همه فال تعارف نمیکرد..شاید از تکرار یک خواهش بی جواب خسته میشد یا از بعضی قیافه های عبوس می ترسید.. ولی هرچی گشتم اون اطراف نبود.. روز بعد دوباره و بازهم روزهای بعد سر زدم... ولی انگار واقعا رفته ! تمام پیاده رو ی اطراف رو کندن و مردم از خیابون مجبورن بگذرن.. احتمالا به خاطر همین دیگه اونجا نیست 

خیلی کلافه ام.. کاش همونروز....

 

اگر دیدیش بهش بگو حالا دیگه این آرزوی منه

 پس به خاطر خدا یکبار دیگه بیاد سر راه من

 

شش ساله میشود اینجا....!  
شش سال میشود که با عشق و از عشق مینویسم!
گاهی هم از درد.... گاهی هم از خدا.... گاهی هم از -تو- ....
و خودت هم میدانی، بیشتر از گاهی
نه میدانم چند سال دیگر مینویسم و نه میدانم چند سال دیگر میتوانم بنویسم!
اما یادم می ماند تا آخرین روز نوشتنم اینجا را اندازه خانه واقعی ام دوست دارم ....
بیشتر نباشد، کمتر نیست!
اصلاً خانه واقعی ام شده میبینی؟!
خانه ای بی در، بی پنجره، بی -تو- .... پر از یادت
اینجا را، آدمهایش را، دوستانش را، حتی غریبه هایش را دوست خواهم داشت
و دوست خواهم داشت تا آن روز که قصه اینجا سر آید....
یکی بود و یکی بود و نبود .... همه اش بشود یکی بود!
با اینجا من بزرگ شدم، عاشق شدم، دوست دار شدم، حتی بیشتر دوست داشته شدم!
خیلی روزها، خیلی دردها را با اینجا فراموش کردم، خیلی وقتها اینجا شد دردم!
اما باز دوست دار اینجا ماندم .... میمانم ....
به خودم قول داده ام، این خانه را بزرگ کنم تا بزرگ شوم به روزی و جایی و کسی برسد....  

 

این منم
که خود را بیان می کنم
با نقطه ای سیاه
خدا ببین
من همان نقطه ی سیاه صفحه روزگار توام
نه اینکه بد باشم
سیاهی ام را نبین
تنها خواستم اگر روزی هوس پاک کردنم به سرت زد
رد خاکستری رنگم را همه ببینند روی این صفحه
راستی ... دم از پاک کردن زدم
خدایا ....
با این موضوع این صفحه سفید دنیای تو کنار نمیایم
من با مرگ مشکل دارم
من نقطه ی سیاهی هستم
ولی از من انتظار عشق دارند
از من انتظار لبخند دارند
از من انتظار احساس و قلب دارند
نه .... فکر نکنی این ها را ندارم
ولی من یک قدم از دنیایت فاصله می گیرم
نه کم تر از یک قدم که من هم سفید شوم
نه بیشتر که انسانیتم را فراموش کنم
نه شرابی دارم که مست باشم
نه سیگار که تلخ باشم
نه عشقی که مقدس باشم
این منم
نقطه سیاه روزگار تو ...
که روزی پایان یک جمله خواهد شد ....