نمی دانم چرا همیشه برای گرفتن سهممان دیر می رسیم

همیشه وقتی می رسیم که دیگر هیچ نمانده جز حسرت

نمی دانم من دیر رسیدم یا تو زود رفتی

تنها می دانم من وقتی رسیدم که دیگر هیچ نمانده بود از تو و من به همان هیچ قانع

من به همان هیچ قانع و تو

آخ که نمی دانی لحظه های نداشتنت چه با من کردند

چقدر آغوش به روی ستاره ها گشودم تا پنهانی عطر تو را برایم بیاورند

چقدر آبی آسمان را به صداقت ابرها قسم دادم که نازنین را به یاد تو بیندازد

چقدر عطر باران را به نسیم ها سپردم تا نشانی از من برایت باشد

نمی دانی چقدر می ترسیدم دلت را تنگ کنم

می ترسیدم بگویم نیازمندت هستم و تو صدایم را نشنوی

می دانستم از کهنگی نگاهم همه را خوانده بودی

می دانستم می دانستی سرشارم از تو، اما سکوت می کردی

پرواز می شدی در خیالم و من باز می ترسیدم بیشتر دلتنگت کنم

اما تو حتی از ترساندن من نمی ترسیدی

حتی از بغض نگاهم نمی ترسیدی

حتی از نداشتنم نمی ترسیدی

 

 

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سکوت؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه دلتنگی؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه نبودن ِ تو؟

تو می دانی چه شد که من ماندم و این همه سرگردانی؟

تو می دانی چرا هر چه این نگاه میبارد، این بغض سبک نمی شود؟

چقدر گفتم اینهمه بی نشان شدن دلتنگ ترم می کند؟

چقدر گفتم اینهمه زمزمه نبودن بیتاب ترم می کند؟

من گفتم اما تو باور نکردی

دلتنگ تر شدم

بیتاب تر شدم

بعد هم من ماندم و خودم

من ماندم و این همه فراموشی ِ گاه و بیگاهی که به نگاهت چنگ می اندازد

من ماندم و....

 

 

 

یک نامه ام،بدون شروع و بــــدون نام

امروز هـم مطابق معمـــــول ناتمــــام

خوش کرده ام کنارتو دل وا کنم کمی

همسایه ی همیشه ی ناآشنا؛سلام

ازحال وروزخودکه بگویم،حکایتی است

یک صفحه زندگانی بی روح و کم دوام

جــویای حال از قلــم افتاده ها مباش

ایام خوش خیالی و بی حالی ات،به کام

دردی دوا نمی کنــد از متن تشــنه ام

چیزی شبیه یک دل در حــال انهــــدام

در پیشگــاه روشــن آییــنه می زنـــم

جامی به افتخــــار تو با بــاد روی بــام

باشد برای بعد اگر حرف دیگری است

تا قصه ای دوباره از این دست،والسلام