گفتی که پیر وخسته دل وناتوان شدم
اما دروغ بود تو از من جوانتری
زیرا هنوز هم که هنوز است عاشقی
زیرا هنوز هم که هنوز است دختری
وزود باورم این را توخوب می دانی

فریب خورده ام این بارهم به آسانی

دروغ گفتی ومن چشم خویش رابستم

نداشت عشق دروغین به جز پشیمانی

کجاست عشق اهورائیت چرا این بار

پراست چشم تو از آیه های شیطانی

اگرچه مرد نمی گرید این چنین بی تاب

غرور بغض من امشب شکسته پنهانی

تو خود نخواستی ای نازنین خدا حافظ

شب است ومی روم وتو همیشه می مانی

 

گفتی ستاره ماندنیست، دیدی ستاره هم شکست!؟

عهدی میان ما نبود ،عهدِ نبسته هم گسست

این خوابِ سبز از ابتدا ، یک اشتباه ساده بود

یک اشتباه ساده که ، آخر مرا در هم شکست

از دست زخم روزگار، به غم نشسته بود دل

به غم نشسته بود ، باز ، دیدی که در خون هم نشست

گفتم چه غم از حادثه ، وقتی تویی سد ، سیل را

دیدی خیالی خام بود ، دیدی که این سد هم شکست

گفتی که:  چشم از من بدار، لایق نئی اینجا ، برو

این دل نه جای هر کسی ، نه جای تو ،تو، توی پست

گفتی : تو را تقصیر نیست ، نتوانمت در دل نشاند

این آخرین حرف تو بود ، حرفی که بنیانم گسست

آری! بلور عاطفه ، با سنگِ بی مهری شکست

این دل شکسته بود ، باز ، یکبار دیگر هم شکست

یادی کن از تنهائی ام ، زین صید مانده در قفس

آه ای خدای هرچه بود ، آه ای خدای هرچه هست

 

 

نه من نبوده ام آنمرد که شعر خوانده ترا
خدا به سمت دل من شبی وزانده ترا
مرا عروسکی از جنس خیمه شب بازی
درست کرد و به بازی عشق خوانده ترا
کبوترانه بگو این عروسک ناچار
چگونه از سر انگشت خود پرانده ترا
بدون چشم و دهان بی که دلبری بکند
چه دیدنی به تماشای خود نشانده ترا
شبیه جاده خوشبخت زندگی شد و بعد
به کفشهای تو مومن شد و دوانده ترا
و ماه شد که پلنگ همیشه اش باشی
پلنگ شد و چو آهوترین رمانده ترا
نه من نبوده ام آن مرد که ابر شد ناگاه
و قطره قطره به روی دلش چکانده ترا
نه من نبوده ام آن مرد که مثل زلزله شد
بلند قامت من کین چنین تکانده ترا
به این عروسک مجبور شک نکن هرگز
خدا به صحنه تقدیر من کشانده ترا
چقدر لال توشد این عروسک شاعر
که در ادامه این شعر باز مانده ترا