از این همه حجم سکوتت وحشت می کنم . سکوتی که می رسد به حالا . نه حالا . به جمعه شبی که می گویی تمام آن روزها یاد آور خاطرات بد است برایت . من فکر می کنم چه ترسناک . چه ترسناک که یکی کنارت باشد و این همه نزدیک بی آن که بدانی چی می گذرد توی مغزش . بی آن که بدانی دارد عذاب می کشد هر لحظه و بیزار تر می شود هی و هی .⁣

خیلی ترس دارد . دلم می خواهد بر گردم به تک تک آدم های زندگیم ؛ « کجاهاش بیشتر از من بدتان آمد که من نفهمیدم ؟ کجای سکوت تان نفرت بود و بیزاری که من نشنیدم ؟⁣