من دیگر از دوستانم هیچ انتظاری ندارم

از دست خنجر به دستان،  امید یاری ندارم

وقتی شکسته دلم را در زیر پای تو دیدم

دانستم اینجا هم ای دل چشم انتظاری ندارم

فردا تمام دلم را در کوچه جا می گذارم

با این دل و این همه تیر، قول و قراری ندارم

وقتی همه هستیم را در کوچه جا می گذارم

با این رفیقان نامرد، شرمنده! کاری ندارم

با این همه ای رفیقان وقتی که مُردم بیایید

غیر از شماها که دیگر میراث خواری ندارم

در کوله بارم غم و غم ، در دفترم شعرکی چند

من جز همین ها عزیزان دار و نداری ندارم

 

روی قبرم بنویسید کبوتر شد و رفت

زیر باران غزلی خواند ، دلش تر شد و رفت

چه تفاوت که چه خورده است غم دل یا سم

آنقدر غرق جنون بود که پر پر شد و رفت

روز میلاد : همان روز که عاشق شده بود

مرگ با لحظه ی میلاد برابر شد و رفت

او کسی بود که از غرق شدن می ترسید

عاقبت روی تن ابر شناور شد و رفت

هر غروب از دل خورشید گذر خواهد کرد

پسری ساده که یک روز کبوتر شد و رفت