گلم! بهار قشنگم! سلام... خوبی عزیز؟!

یکی دو ساعت دیگر حلول نوروز است

اگرچه بی تو برایم بهار و غیر بهار

شبیه فصل زمستان، شبیه هر روز است

 

نشسته ام که برایت دعا بخوانم عزیز

دوباره پای همین هفت سین هرسالی

چه استقامت تلخیست روی کاغذ خیس

بخواهی هی بنویسی که سخت خوشحالی!

 

چقدر جای تو خالیست پای سفره! ببین

چه هفت سین قشنگی به خاطرت چیدست

چه سبزه ای به امید تو سبز کرده دلم

ببین که جز تو به روی کسی نخندیدست

ببین، ببین به چه روزی نشسته بی تو دلم

کجاست عیدی دستان پر سخاوت تو!

چرا نمی رسد امروز پس به دادم عزیز

نگاه های قشنگ و پر از نجابت تو؟!

 

ببخش! این دم عیدی... هر آنچه می گویم

تمام بابت این انتظار طولانیست

خدانکرده نبینم دلت بگیرد عزیز!

منم که سهمم از این ماجرا پریشانیست!

 

کنار سبزه و قرآن و تنگ ماهی و آب

منم و عکس قشنگت که رو به روی من است

منم و مثل همیشه همان دو چشم نجیب

که تک مخاطب یک عمر گفتگوی من است!

 

دوباره مثل همیشه به رسم هر سالی

تکانده ام همه جا را برای آمدنت

غبار پنجره ها را گرفته ام که شبی

میان خانه بپیچد صدای در زدنت

 

فدای عکس قشنگت، بگو که با چه زبان

بگویم این دل ساده برای تو تنگ است؟!

بگو چگونه بگویم که بی تو پای دلم

برای گفتن حتا دو بیت هم لنگ است

 

چقدر حوصله دارد دلم که باز از تو

هنوز هم به خیالش که می رسد خبری

نشانه ای... گل سرخی... پیام ناچیزی

دو خطِ نامه گنگی... سلام مختصری

 

اگرچه مثل همیشه تمام این همه سال

عزیز! پیش خودم اشتباه می کردم

اگرچه شب به شب از نو هزار برگ سپید

به عشق این که بیایی سیاه می کردم

 

اگرچه باز نوشتم: گلم! ملالی نیست

میان وسعت دردی که یادگار تو بود

نبوده ای که ببینی چطور این همه سال

دو چشم ساده ی غمگین در انتظار تو بود

 

تو فکر عید خودت باش! جای من را هم

کنار سفره عیدت، عزیز، خالی کن

برو و قصه عشق مرا دهان به دهان

دوباره زمزمه در گوش این اهالی کن

 

به فکر آنچه که بر من گذشت ساده نباش

فقط به من بنویس این بهار خوشحالی

بگو که حالِ نگاهت هنوز هم خوب است

بگو که عید قشنگیست، عید امسالی

 

در انتها گل خوبم! فقط مواظب باش

که چشم های قشنگت غریبه تر نشوند

بیا که مثل همیشه دو چشم ساده ی خیس

دوباره گوش به زنگ صدای در نشوند

گلم! بهار قشنگم! برو! خداحافظ

 

همین یکی دو دقیقه حلول نوروز است

اگرچه بی تو برایم بهار و غیر بهار

شبیه فصل زمستان، شبیه هر روز است!

 

مجنون آن افسانه ها هم کور و هم کر بود

لیلی برایش در فسانه چیز دیگر بود

حتی نمی فهمید او هم خود یک انسان است

لیلی همیشه در خیالش از همه سر بود

لیلی به فکر عشق خود ، دنیای خود ، اما

افکار مجنون اینچنین پوچ و محقر بود

لیلی درون خانه اش در فکر آزادی

مجنون چرا در دشتی از گل های پر پر بود؟!

هرگز نمی فهمید لیلی عاشق او نیست

لیلی همیشه در پی دنیای بهتر بود

دنیای بهتر : شمع هایی بر مزارش که -

- در اشک های داغ مجنونش شناور بود

آلاله های سرخ مجنون ناگهان پژمرد

چشمان مجنون هم به یادش ابری و تر بود

افسون لیلی چشم و گوشش را به یغما برد

مجنون در این افسانه ها پاک و مطهر بود

 

تو فراموش نکن
زندگی یک هوس است
گاز بر میوه کال
من فراموش نکردم
که بهار آمده است
تا بگیرم پرو بال

تو فراموش نکن
روی آن شاخ؟ یاس
جای دستان من است
من فراموش نکردم که خدا
همه جا یار من است

و سکوت!
بهترین کار من است

تو فراموش نکن
مرغ عشقی که اسیر قفس است
و ندارد آواز
من فراموش نکردم که دلم
مانده با این همه راز

تو فراموش نکن
سرو آن خانه که فریاد کشید
تو به من خندیدی
من فراموش نکردم نفَسی
که به من بخشیدی

تو فراموش نکن
که حقیقت شب یلدای من است
تیره و سرد و سیاه
من فراموش نکردم قسَمی
که تو خوردی سر راه

تو فراموش نکن
آن چه دیدی زِ من و از غم من
که نگفتم به کسی
من فراموش نکردم که هنوز
مانده تا هم نفسی

تو فراموش نکن
خانه ای را که پر از یاد تو است
همچنان منتظرم

من فراموش نکردم قدمی
که تو برداشته ای سوی دلم

تو فراموش نکن
گرچه آن روز گذشت...
که تو رفتی و هنوز...
مانده برگشتن تو...

من فراموش نکردم
غم آن لحظه سرد
دیدن ِ رفتن ِ تو..
.