خب یک وقتهایی اینجوریست دیگر؛

چاره ای هم نیست انگار

مجبوری خیلی یواش و بی سر صدا

بدون  گفتن کلامی حتی

بروی خاطراتت را یکی یکی از گوشه و کنار دلش جمع کنی

و همین طوری درهم و برهم

همه را یک جا

بریزی گوشه دلت

و درش را محکم ببندی.

بعد هم یواشکی

یک شبی

نیمه شبی

یک وقتی که نگاهش به نگاهت نیفتد

آرام و بی صدا در قلبش را باز کنی

و بزنی بیرون؛

بی هیچ کلامی

بی خداحافظی حتی

سکوت باشد و تنهایی

و همان سرمای همیشگی

سنگینی آنهمه خاطره را دنبال خودت بکشی

و بروی

و حسرت یک خداحافظی

یک نگاه آخر

یا حتی یک لبخند

برای همیشه بماند روی دلت...

بروی

بروی و آنقدر دور شوی

که دیگر نبیندَت

اما یک جایی بایستی

که لااقل تو ببینی اش؛

که بشود گاهی

هر از گاهی

لااقل

از حالش با خبر شوی

.

.

و تا روزی که نفس میکشی 

با این درد زندگی کنی...