خودم را با خودم شریک شده ام این روزها ، من پیر شده است ، من کم اورده است ولی همچنان به روی خودش نمیاورد . 

سخت است که کل میدان جنگ را ببینی و فقط تنها در وسط کارزار پشتت به خودت گرم باشد ، من نمیفهمد این را اما ، حتی لحظه اخر هم محکم ایستاده . 
آستانه سی و خورده ای سالگى سخت تر است از هر زمان ، اما من به روی خودش نمیاورد و ایستاده است . من ، روزهای اخرش است ... تولدت مبارک من جان .


یک روزی خواهد آمد که میفهمی که از هیچ کس نباید توقع داشته باشی‌ ،

اینکه اگر کسی‌ با آدم هست به خاطر مان نیس ، به خاطر خودش است ،
به خاطره خودشان ، نه خودمان ! مهم است که حتی توقع اینرا نداشته باشیم که برای رفتنشان ،
دلیل بیاورند ، ترس از تعهد ، ترس از ماندن فقط با یک نفر ، ترس از مسئولیت پذیری یک رابطه با یک انسان دیگر ، چیز کمی‌ نیست .
قدیم می‌گفتیم اگه کسی‌ با کسی‌ میاید ، مینشد ، یا هر چیزی به خاطرِ این است که آخرش به تختِ خواب ختم شود ،
اما الان این نیست ، مسئولیت فراری میدهد آدم هایی را که حتی برای زندگی‌ خودشان دلیل ندارند چه برسد به دیگری . .