گمشدن که فقط توی یک شهر و خیابان و کوچه اتفاق نمی افتد آدم ممکن است خودش را هم گم کند.ممکن است یکروز که داری دلی دل کنان توی خودت بی خیال قدم میزنی دست خودت را ول کنی و خودت را گم کنی.نگو نه،که آدم اگر آدم باشد ،خودش را گم میکند گاهی، آدم اگر آدم باشد راهش را هم گم میکند به بیراهه میرود گاه گداری، اصلا" توی این گمشدن های مکررمدام است که آدم آدم میشود، که آدم خود گمشده اش را پیدا میکند، که آدم ساخته میشود خودش را می سازد،توی همین موش و گربه بازی های زندگیست که آدم هدف از زندگی دستش می آید معنی زندگی را می فهمد، خود واقعیش را پیدا می کند.ولی وای به روزی که آدم دست خودش را توی این آشفته بازار ول کند، خودش را توی کوچه پس کوچه های زندگیش گم کند و بعد هر چه بگردد دیگر خودش را پیدا نکند...امان از روزی که فراموش کنی خودت را کجا گم کردی، که دستت کجا رها شد، اصلا" یادت برود خودت را ، شکل و شمایلت را ،خیابان اصلی زندگیت را...بعد هی دنبال خودت بگردی ، هی دنبال خودت بگردی، دنبال همان که بودی، هی چشم بیندازی، هی چشمت را تنگ و گشاد کنی بلکه پیدا کنی خودت را، هی شمع روشن کنی فانوس به دست بگیری، دنبال خودت هی اسم خودت را داد بزنی، هی خودت را صدا کنی هوار بکشی بلکه پیدا شوی ،بلکه خودت را پیدا کنی...امان از آن روزی که بگردی و خودت را پیدا نکنی ، وای به روزی که گم شوی و دیگر پیدا نشوی.پس مواظب باشید توی هر کوچهء ناآشنا که وارد میشوید دست خودتان را محکم بگیرید که ناغافل خودتان را گم نکنید،پیدا کردن " خود " این روزها بسیار سخت شده...

یک شبهایی باید پشت کنی به قصه‌ء زندگی،باید فراموش کنی بودن را،باید فراموش کنی هر چیزی که پیش آمده، هر مسیری که رفته ایی، هر آدمی که توی مسیر دیده ایی حتی...یک شبهایی باید هیچ کاری نکنی، باید فراموش کنی خواندن را ،نوشتن را ، زندگی راس یک ساعت را، دوست داشتن و دوست داشته شدن را.باید فراموش کنی،از یاد ببری نبودنها را، نداشتنها را...تمام میشوند این روزها، خشک میشوند این زخمها،تمام میشوند و تو تمام نمیشوی، باور کن تمام نمیشوی.زخمهای کودکیمان یادت هست؟رد زخمهایی روی تن و بدن که برمیگردد به سالها دور، سالهای شیرین بازیهای کودکانه، تکه های روشن و برجسته ایی که یادگاران آنروزهای دورند. رد زخمی که روزی خونی بود، درد داشت، امروز دیگر درد ندارد، خشک شده، سر تمام زخمها بسته شده.دیگر رنجمان نمیدهد.جای زخمش مانده و خاطره اش...زخم دل هم میماند..جایش، خاطره اش.می توانی هر روز نمک بپاشی رویش یا بگذاری هوا بخورد خشک شود.زمان که بدهی،این روزهایت که بشود آنروزها، میشینی داستان زندگیت را برای دوستی، فامیلی، آشنایی تعریف میکنی، میگویی از این روزها، از این زخمها که انگار نه انگار روزی کلی درد داشت...دیگر آه نمیکشی، دیگر بغض نمیکنی، اشک نمیریزی.آهت میشود لبخندی تلخ ،بغضت میشود خاطره ایی...تمام میشود این روزها و تو تمام نمیشوی...