من باز هم مینویسم از خودم، از تو، از خدا، از خیابانها و دریاها
آنقدر مینویسم که اهلی من نه، اهلی این کلمات شوی و برگردی ،اهلی من نه، اما اهلی خدا شوی و بمانی
تو را دوست دارم پس مینویسم
مینویسم برای همه این صفحاتی که گاهی حتی یادشان میرود برای تو شروع شدند، برای تو سیاه شدند، برای تو آبی شدند، برای تو سفید شدند، برای تو پاک شدند، برای تو خط خطی شدند...
حالا هستی یا نه من عاشق تو هستم و عاشق اینکه عاشقِ تو باشم و عاشق نوشتنم برای تو.. عاشق به یاد تو بودن، عاشق باز بی هوا بوسیدنمان...
نوشتم که بگویم دلم برای باران تنگ شده و برای تو
و نفهمیدهام هنوز چه قراری گذاشته اید تو و باران با هم که باران می آید و تو میآیی و مینشینی وسط چشمهایم مثل باران...
دلم برای شعر تنگ شده و برای تو،دلم برای سازم تنگ شده و برای تو
و نفهمیده ام هنوز من که چه سری است میان تو و شعر... تو و ساز ... تو و حافظ
که من میبینم و میخوانم و میشنوم،دلم هوای تو میکند!
و من نمیدانم چیست در هوای تو و حوٌای دل من که نه گاه به گاه،بلکه همیشه،هر روز،هرگاه میآید و بهانه میگیرد تو را
میدانی رفیق؛ تو که رفتی خدا آمد و جای سرانگشتان تو بر گردنم را بوسه زد تا خوابم رفت و بعد دلم بیشتر هوای تو کرد!
رفیق همه روزهای بودنم این روزها و این همه انتظار برای اینکه ماضی هایم، آینده هایم حال بشود و تو را ببینم را یادم نمیرود....
و آن موقع ها که می نوشتم از کلمه ها و دوست داشتن، از سه تا آرزویی که میخواستم بشود داشتن و نداشتن تو با هم و فکر می کردم چون کم دارد یکی، پس برآورده نمی شود را یادم نمیرود
و حالا که همان آرزویم از بین آن همه دسته سه تایی برآورده شده را هم یادم نمیرود!
آن موقع ها که از حسودی ماه و ستاره به دوست داشتنم می نوشتم و فکر نمی کردم یک روز بیاید کسی جز مادر که بشود کمتر از خدا دوستش داشت را یادم نمیرود- انگار تو را یادم رفته بود-
و فکر نمیکردم یک روز تو پیدا شوی و بیایی و همه زندگیام بشود مال تو و تو آرام بخندی و من نفهمم که زندگیام را زیر و رو کردی...
یه چیز با ربط:راستی این روزها من نه با یاد چشمان تو، با چشمان تو میخوابم.. خیره و نا آرام و هنوز مهربان
نشستهام و همه سالهای زندگیام را زیر و رو میکنم...
-انگار همه سالهای زندگی ام شده همین سالهایی که گذشت و شاید هنوز نگذشته،شاید اصلا نگذرد-
باشد نشستهام و ماهها را زیر و رو میکنم.. روزها را قاطی میکنم... ساعتها را هم که میشمارم همهشان میشوند ساعت تو و صدای تو، چشمهای تو و خاطره تو!
انگار دارم همهی خودم را زیر و رو میکنم، قبر میکنم، خاک میریزم، روی خودم و همه خودم اما هی تو و خدا و خاطراتم سر در میآورید با هم!
خدا که بوده و رفته و آمده و هست، میماند تو و خاطراتم...
اما آنقدر در تو غرق شدهام که خودم را گم کردهام،آنقدر در خودم گم شدهام که خدا را فراموش کردهام...
گاهی مثل الان حس میکنم که فرسخها از خدا و خودم و خودت دورم... گاهی مثل دیشب،با تو یکی میشوم و خدا برای خوابم لالایی میگوید...
گاهی مثل این روزها مینشینم و میشوم زمزمهی دیروزها،پریروزها، بهار، زمستان،پاییز... گاهی مثل همین چند شب پیش میشوم هیچ،تهی،خالی اما باز پر از تو...
گاهی مثل شبهایی که نخوابیدهام و صبح شده و سحر شده،کارم شده پیدا کردن ستاره خودم و چسباندنش به ستاره تو که از همه پر رنگ تر است... گاهی هم از تو چه پنهان،با خودم، با گلم،با سازم،با قابم، با کتابم، جای تو حرف میزنم...
و من نمیدانم هنوز چرا در همه تو خدا میبینم و خودت نمیبینی-
راستش آمدم بگویم، کاش نیامده بودی، بعد هنوز جمله تمام نشده بود،دیدم کاش آمده بودی، کاش زودتر آمده بودی، از همان اول کاش فقط خدا آمده بود و تو آمده بودی و من گناه کرده بودم با تو .. از اولین گناهم تا الان... کاش همه سیب و گندمم به هوای حوای تو بود...
آمدم بگویم، من را،تو را، چه به خدا... دیدم خدا همه کارش شده عاشقی من، عهد من و نا اهلی تو...
آمدم بگویم، این حرف ها قدیمی شده... این روزها باید برگردد هر کسی به سیاره خودش تنها... شازده که باشی خریداری ندارد... دیدم این روزها مهم نیست که من شازدهام یا نه، سیاره دارم یا نه.. مهم این است که تو شدهای همه گل من...
آمدم بگویم، من دیگر نیستم، من دیگر بازی نمیکنم، من خسته شدم.. دیدم بازی را من شروع کردم یا تو فرقی نمیکند، مهم این است که من آمدهام ببازم...من آمدهام به تو ببازم، من فقط بازی میکنم تا آخرش...
همه اینها به کنار این روزها هی مینویسم تو.... هر جا که رفتم،آمدم، نشستم،خواندم،بودم، ایستادم، نوشتم تو و هی تو را پاک کردم... اما باز سر در آوری... خط زدم، پاره کردم، مچاله کردم، اما باز سر در آوردی... تمام شده همه جوهرم، همه مدادم، همه خودکارم.... اما باز تو ماندهای این وسط دلم تنها....این روزها دلم برای روزهای عاشقیام تنگ است و برای تو
یه چیز با ربط:خوب که مرا نگاه کنی،خودت را میبینی و تو میترسی از من و بودن و دوست داشتنم
من هی مینویسم تو... تو هم یک بار شده بخوان مرا....
یه چیز بی ربط:
این روزها زندگیام شده: توی که رفته است،تویی که رفت، تویی که آمد، تویی که مانده است،تویی که میآید، تویی که میماند تا همیشه، تویی که میایستد، تویی که میخوابد، تویی که حرف میزند، تویی که میخندد، تویی که گریه هم کرده است،تویی که نگاه میکند،تویی که خیره نگاه میکند،تویی که همه زندگیات را نگاه میکند،تویی که تمام زندگیام را زیر و رو کرده است...
یه چیز دیگه:
تو زود رفتی
یا من دیر رسیدم
مبادا
کوهها
زودتر از ما به هم برسند
-کیوان مهرگان-