دلم هوای نـوشـتن کرده بود امشب

باد و بارانی بود اندرون دلم

و صدای چند کلاغ و جیرجیرک

کاغذی و قلمی و کرور کرور دل برای نوشتن

خوب ... برای که بنویسم حالا ؟

تازه ، برای کسی هم که بنویسم ، چه کسی ببرد برایش ؟

یادم آمد

... ... ! ! ...

آدم برای خدا چیزکه بنویسد و بگذارد زیر فرش ،

خدا خودش برمی دارد

پرشدم از شوق برای نوشتن

دراز کشیدم روی زمین و دستی

زیر چانه و دستی بر روی کاغذ

... ! ... !

نوشتم

سلام ، محبوب من

چقدر دوستت دارم ... خودت میدانی

چقدر تو صبح را قشنگ شروع می کنی

صدای خروس و کلاغ را که می پیچانی در هم و

نسیم را می وزانی بینشان

آدم حالی به حالی می شود !هیچ دلبری نمی تواند مثل تو ، همین اوّل صبح ،

دل آدم را اینطور ببرد

خورشید هم ناز می کند مثل خودت

آنقدر که دست می کشد بر سر و صورت آدم

و داغش می کند با سرپنجه هایش

تو هم دست می کشی بر دل آدم و عاشقش می کنی

: ... ! ! ... ... ! ... ! ! !

معشوق صبور من

می فهمم که شب ها وقتی غرق می شوم در خواب ،

می آیی به پیشم

دستت را حس می کنم که روی پیشانی ام

دانه های شبنم می کارد ،

رد بوسه ات هم می سوزاند لبم را تا صبح

تو تمام " توی" منی

اگر می بینی چشمم به در می ما ند

منتظرم کسی بیاید و ببیند ، چقدر "تو" هستی

و برود و بگوید کسی نیاید

... !
مثل آتش ... داغ و مثل آب ... شفـاف
اگر تو نبودی "تو" معنی نداشت
نه اینکه یادم رفته " تو" هستی !
که می دانم هستی در کنارم ! !

معبود من ...اگر دیدی روز کسی در کنارم بود

مگر نه اینکه " تو" غرق در زیبایی ها هستی

گل را اگر ببویم ، لذتش از بوی توست

مطلوب من

سرم را گاهی بگیر بین بازوانت

مرا به آغوش بکش

نکند یادت برود که سخت نیازمند توام

من اگر یادم برود تقصیر توست که یادم نمی اندازی

از تمام خواستن هایم

تو خیلی خوبی !برای کسی که دوستت دارد

مهربان من ...می شود از این به بعد بنویسم برایت؟


خودت می دانی و می فهمی که به یقین تکه ای از "تو"
را با خود داشته که رهایش نکردم ! !!! ! !
تو باید مرا بارور کنی
و برای کسی که یادش رفته دوستت دارد
چرا نشود ...راستی یادت نرود

!

آن " تویی" را که می گفتم تکه ای از تو را دارد

چون می دانی :گاهی حس می کنم خود تو خیلی بزرگی

یک توی کوچکتر را به من بده

تا به واسطه اش عشق بورزانم به تو


برای اینکه دوستت داشته باشم ،

***

تو چقدر مهربانی

...

مواظب خودت باش

... !

***

نامه را تا کردم و سراندم زیر گوشه فرش


خدا خودش یاد دارد
کاش جوابش را بدهد
ندهد هم می دانم که می خواند
چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد ...

که برایش چیز بنویسد

!

 

ته نوشت آخر: تا مدتی .... نمیدانم کی و چگونه اما دستم به قلم نمیرود

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود

گاهی تمام حادثه از دست می رود
 

گاهی همان کسی که دم از عقل می زند
در راه هوشیاری خود ، مست می رود
 

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست
وقتی که قلب ، خون شد و بشکست می رود

 

اول اگرچه با سخن از عشق آمدست

آخر خلاف آنچه که گفتست می رود
 

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای
وقتی میان طایفه ای پست می رود
 

هرچند مضحک است و پر از خنده های تلخ
بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود
 

گاهی کسی نشسته که غوغا به پا کند
وقتی غبار معرکه بنشست می رود
 

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد
وان دیگری همیشه به پیوست می رود
 

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست
تیریست بی نشانه که از شست می رود
 

بی راهه ها به مقصد خود ساده می رسند
اما مسیر جاده به بن بست می رود!