کبوتر دلم نشسته روی گنبد دلت            به سجده می رود تمام روح من مقابلت

دو چشم من برای توست نذر کرده ام       قبول کن هدیه ام کم است نیست قابلت

اگر چه گاه کاه دوربوده ای زتوعزیز       به یاد توست قلب من نبوده است غافلت

میان سیل اشک غرق می شوم             بگیر دست دلم ببر به سمت ساحلت

توآنقدربزرگی وزلال وپاک ومهربان        که آسمان و آفتاب ذره ایست از گلت

دوباره دستهای من دخیل شده به پای تو    بگو دگر بگو که حل شده است مشکلت

 

 

حالا که رفته ای به دل من نشسته ای
حالا شنیده ام که دلم را شکسته ای

 

چون باد می روی و به گردت نمیرسم
یا می رسم به پای تو آندم که خسته ای

 

خوش باش ای کبوتر زیبا که اینچنین
از بند دام و دانه ی صیاد رسته ای

 

خون می چکد هنوز از این قلب نیمه جان
قلبی که با نوازش چشمت شکسته ای

 

آری نگفتم و ننوشتم که عاشقم
می شد چه کرد دست و زبانم تو بسته ای

 

اما چه سود رفتی و خالی است جای تو
حالا که رفته ای به دل من نشسته ای