قلمم بهانه نوشتن میگیرد، چشم میبندم و مینویسم ....
....
...
..
فایده ای ندارد، همان حرف های تکراریست
تو....
عشق....
درد....
من آدم بشو نیستم انگار!
خسته ام....
این روزها کمتر مینویسم که حرفهای تکراری نشنوید!
درد همان درد است و دل همان دل!
همین روزها ویران میشوند انگار هر دویشان!
هر روز دلم بهانه میگیرد و چند دسته نرگس میخرم،
خانه ام پر شده از نرگس های خشک شده
آخرای فصلشان است
مثل من .... آخرای فصلم است
نیاز به طبیب و دلداری نیست!
خودم بهتر از هر کسی میبینم و میدانم!  

جز تو چه مانده است برایم :جنون مست

دل دل نکن بگیر دلم مانده روی دست

سنگ ترا به سینه آیینه میزند

هر کس که ادعا کند از عشق زنده است

دیواری از حصار تو کوتاهتر نبود

وقتی که می گریختم از سایه های پست

انگشتهای طعنه به چشمم فرو کنند

مردان لا ابالی و نام و نشان پست

دیدم چهار سمت من از روشنی تهیست

هی دست می کشیدم و می گفتم این چه هست

ناگاه صورتم که به من شباهت نداشت

از دست من چکید و در آیینه ات شکست

من تشنه ام به جلگه مرطوب آسمان

با این عطش تولد دریا مرا بس است

عشقم شکستنی است کمی احتیاط کن

وقتی بلور عشق مرا می بری به دست!

در کار عشق حاشیه رفتن صحیح نیست

ای کاش مهرتان به دلم نمی نشست

 

 

پ.ن:

می بوسم و کنار می گذارم ....تمام چیزهایی را که ندارم و نباید داشته باشم !
دست هایت
چشمهایت
عاشقی نکردن هایت
همه را ....
خسته ام از تکرار این عادت های احمقانه
چسبیدن به چیزهایی که ندارمشان
عاشق بودن به چیزهایی که نه برای من است و نه برایم خواهد بود....