خیلی شیطون بودم، هیچ جوره نمیشد منو کنترل کرد. همیشه باید یه چیزی میشکست، یکی شکایت میکرد ازم یا میخواستن از مدرسه مامانمو. 

مامانم اما خیلی صبور بود..

وقتایی که کلافه میشد تو چشمام نگاه میکردو دستشو نشونم میداد. بهم میگفت:

"رگای دستمو نگاه کن؟ دارم پیر میشم تو منو خیلی اذیت کردی دیگه امسال میمیرم از دست تو!" 

مامانم بر خلاف تو، خیلی خوب میشناخت ترس هامو. به ساعت نمیکشید، که وقتی خواب بود، میرفتمو دستشو از زیر پتو میکشیدم بیرون. انقدر رگهاشو میبوسیدم تا بیدار میشد و من رو با لبخند میکشوند زیر پتو.

خوب میدونست من رو فقط ترسِ از دست دادن میترسوند.  

امروز، من.. هنوز دارم اون ترس هامو.

وقتی خداحافظی میکنی و در ماشین رو میبندی 

نگاه میکنم که فقط میری یا مث اوایل وسطش برمیگردی و چند بار نگاهم میکنی. 

اگه رفتی، که رفتی..

اگه نه.. اگه از دور برگشتی و نگاهم کردی اونوقت

مث بچگی هام، مث رگای دستای مامان،

میبوسم نگاهاتو از دور.

خاطره های آدم که زیاد میشه دیوار اتاقشون پر عکس میشه اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمیتونی عکسشو به دیوار بزنی... ول میکنی خودتو رو تختت ، سیگارتو پک میزنی و فکر میکنی ، به چی اما ؟ این دوره متناوب دلتنگی و تنفر ؟ نه ، گول نزن خودتو ، منو تو چیزی یادمون نمیاد .. کشمکش که نشد خاطره ، یکی پر از التماس و بمون و خواهش و خواری ، اون یکی تو فکر فرار و اینده پوچ و مبتذل .. این شد رابطه ؟ این شد دوستی ؟