دلم برایت تنگ شده. بعضی روزها زیاد به یادت می افتم. وقت هایی که ابر باشد یا باران باشد. گاهی کمتر، اما همیشه. همیشه هستی.⠀
یک جور ترسناکی که انگار تمام نمی شوی. تمام کردن چه شکلی است که من بلدش نیستم؟ که همیشه تمامم می کنند و بلد نیستم که تمام کنم؟ ⠀
دلم تنگ شده. برای همهی آدم هایی که یک روزی قسمتی از زندگیم بودن و حالا نیستند. انگار هیچ نبودند اصلا و ابدا.⠀
فکر می کنم مرا یادشان می آید؟ دلتنگم می شوند؟⠀⠀
پس چرا من از یادشان نمی برم؟ چرا دلتنگ می شوم این همه؟⠀
هیچ دوست داشته شدن را یاد نگرفتم. تا دلت بخواهد اما دوست داشتم. تند به میان رابطه دویدن و سرعت دادن به همه چیز را خوب بلدم. احمقم، احمق.
حقیقت چیز عجیبیست، میتوانی مدتها تلاش کنی که رویش سرپوش بگذاری اما آخر سر راهش را به همه جا پیدا میکند. حقیقت این بود که بزرگترین جنگ رو به بقیه نباختیم، به خودمان باختیم که به جای کلام دست به سلاحِ دوری و فرار بردیم.
وقتی میگم «دلم برات تنگ شده»،
دارم در مورد الان صحبت میکنم.
نه یه لحظه قبل، نه یه لحظه بعد.
اینکه دلتنگیم رو به زبون میارم یعنی
انقدر دوریت رو توی خودم ریختم که
از نبودنت لبریز شدم.
برای من دلتنگی یعنی همین الان.
یعنی اگه امروز برای دیدنت به هر دری میزنم
معنیش این نیست که هروقت یادم افتادی
از دیدنت همینقدر خوشحال میشم.
شاید اون روز خیلی دیر شده باشه.
این روزا میگذره،
من تنهاییم رو با یه تنهایی بزرگتر عوض میکنم،
اما تا ابد دلتنگ نمیمونم.
آدم به همهچی عادت میکنه.
حتی به تنهاییش،
حتی به دلتنگیش...
حالمان برای هم بد است ، قلبمان میتپد برای هم ، نگاه میکنیم به هم وقتی رویمان یک سمت دیگریست ، میترسیم از تلاقی نگاهامان ، اینکه یکهو نبیند دارم نگاهش میکنم و شیدایی و شیفتگی را از چشممان بخواند .
ما مردمان ترس بودیم ، میترسیم که نکند این ادم هم همان قبلی باشد ، زودتر از هر قاضی بیرحمی محکوم کرده بودیم خودمان را و زودتر از هر جلاد و سلاخی خودمان را تکه تکه . بعدش چه ؟ بعدش هیچ چه ! در همین گه دستو پا زدیم ، چایی خوردیم و سیگار کشیدیم و به موزیک تو جاده گوش دادیم . .