نه من نبوده ام آنمرد که شعر خوانده ترا
خدا به سمت دل من شبی وزانده ترا
مرا عروسکی از جنس خیمه شب بازی
درست کرد و به بازی عشق خوانده ترا
کبوترانه بگو این عروسک ناچار
چگونه از سر انگشت خود پرانده ترا
بدون چشم و دهان بی که دلبری بکند
چه دیدنی به تماشای خود نشانده ترا
شبیه جاده خوشبخت زندگی شد و بعد
به کفشهای تو مومن شد و دوانده ترا
و ماه شد که پلنگ همیشه اش باشی
پلنگ شد و چو آهوترین رمانده ترا
نه من نبوده ام آن مرد که ابر شد ناگاه
و قطره قطره به روی دلش چکانده ترا
نه من نبوده ام آن مرد که مثل زلزله شد
بلند قامت من کین چنین تکانده ترا
به این عروسک مجبور شک نکن هرگز
خدا به صحنه تقدیر من کشانده ترا
چقدر لال توشد این عروسک شاعر
که در ادامه این شعر باز مانده ترا

 

نظرات 5 + ارسال نظر
مهسا دوشنبه 1 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 21:54 http://www.qqqq.blogsky.com

اول:دی
چطوری بی معرفت؟

یه کمی شو پیش پیش خونده بودم
الان هم کاملشو خوندم
با اجازت ۲ بار هم خوندم
می گما !!! تو با این حجم درس چه جوری وقت می کنی شعر بگی ؟
راستی برگشتی؟یه وقت خبر ندی ها :دی
کور خوندی ...منو که می شناسی ..بو می کشم پیدا می کنم .
هوا سرده مراقب خودت باش.

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 22:33

قشنگه

ماهی خانوم دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 18:41 http://mahinameh.blogsky.com

سلام دوست گلم
کلی دلم برات تنگ شده بود
بالاخره امتحانام تموم شد!
بدو بیا که با خبرای خوب خوب آپ کردم
شعرتم مثل همیشه زیبا بود و غم انگیز...
شاد باشی دوست گلم
منتظرتم...

دکتر گمشده چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 13:25 http://drdarya74.blogsky.com

شعرت قشنگ بود اما مفهومش رفع تکلیف کردن بود !زرنگی؟!

یاسمین ( حرفهای یه دختر غمگین پنج‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 10:52 http://rue.blogsky.com

گاهی اوقات سعی می کنم به آرزوهام فکر کنم..اما هر چی فکر میکنم چیزی به خاطرم نمیاد...گاهی می مونم که منی که هیچ آرزویی ندارم واسه چی زنده ام...میگن آدما با آرزوهاشون زندن پس من واسه چی زنده ام...تو بگو نهاترین مرد...تو بگو...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد